شمع‌افروزی به پیشواز مرگ خویشتن

هوا تاریک است و بوی بدی دماغ را می‌آزارد و صدایی از بلندگوهای دستفروشان پل سوخته به گوش می‌رسد. روی پل، زیر پل و در هر گوشه و کنار دو یا چند نفر دور هم نشسته و چراغکی در میان‌شان می‌سوزد. روی هم دستمالک کشیده و زیرش سرگرم دودکردن اند.

در دل تاریکی چهره‌ها مشهود نیست و در زیر نور چراغ موترهای دشت برچی و دارالامان، چهره‌های دودی و تکیده دیده می‌شود. در کف دریای خشکیده‌ی پل سوخته و در دو سویش، آتشک‌های معتادان از دور به مراسم شمع‌افروزی می‌ماند. انگار در عزای خویش شمع روشن کرده‌اند و نوبت مرگ‌شان را انتظار می‌کشند. چون می‌دانند که هیچ کسی پس از آنان برای ازدست‌رفتن‌شان شمعی روشن نخواهد کرد.

این وضعیتِ هر شب پل سوخته است. زیر پل شهر دیگری‌ست و سودای دیگر. در زیر این پل از شاعر گرفته تا روزنامه‌نگار، مهندس، باسواد و بی‌سواد روزگار می‌گذرانند. در این‌جا هیچ کس ناسیونالیست نیست. سرنوشت و سیاستِ همه را مواد مخدر رقم می‌زند. کسی هویت قومی و منطقه‌یی ندارد. همه چیز در تریاک و شیشه دود می‌شود و به هوا می‌رود. در روی پل اما همه چیز فرق می‌کند. هیچ چیز مشترکی در میان نیست. نزاع جریان دارد و هویت حرف اول را می‌زند.

هر بار که از روی پل می‌گذرم، شعر «اسماعیل» رضا براهنی به خاطرم می‌آید: «می‌بینی اسماعیل! چه جوانانی، چه جوانانی» زیر این پل دود می‌شوند و به هوا می‌روند. در روز روشن همه از روی پل به کف رود نگاه می‌کنند، اما معتادان از کف دریا به روی پل نگاه نمی‌کنند.

چند سال پیش در یک روز برفی، در نزدیکی پل داکتر مهدی، زاغی روی برف نشست. وقتی به زاغ نزدیک شدم، دیدم که معتادی از شدت سرما مرده و جنازه‌اش در برف دفن شده است. او رو به آسمان مرده بود و در صبح برفی، همه از کنارش بی‌خیال گذشته بودند. من در آن لحظه حقارت بشر را به چشم خویش دیدم. باری یکی از دوستان مسئول یک کمپ ترک اعتیاد در کابل گفت که برخی از معتادان در زمان درمان می‌گفتند، اگر در جهان دو خدا وجود داشته باشد، یکی‌اش مواد مخدر است.

گاهی پیش آمده است وقتی شبی از روی پل گذشته‌ام یا در راه‌بندان پل سوخته گیر مانده‌ام، شعری از ناظم حکمت را زمزمه کرده‌ام. شعری که در زندان برای دوستش سروده بود:

«در بیرون

نامش چون پرچمی در اهتزاز است

اما او در زندان

پیر می‌شود»

این قطعه مرا به روستاهای افغانستان می‌برد. جوانان روستانشینی که در جستجوی کار به کابل می‌آیند و بیکاری و دربه‌دری، سرانجام آنان را به زیر پل سوخته می‌کشاند؛ با این‌حال نام‌شان در روستا کماکان به اهتزاز درآمده است.

روز بارانی، ۲۴ عقربِ ۱۳۹۹

تمام شب باران بارید و صبح که به پل سوخته رسیدم، روی پل را آب گرفته بود و کارگران به سختی عبورومرور می‌کردند. معتادان زیر دیوارهای پل سنگر گرفته بودند، اما برخی نیز زیر باران خوابیده بودند. با وجود باران، همه چیز سیاه بود؛ از کف سرک تا چهره‌ی معتادان. وقتی به عمق این وضعیت پی ببری، به این نتیجه خواهی رسید که این جماعتِ مفلوک همان «جمعیت مازاد» است. سرنوشت‌شان معلوم است. شاید بهتر باشد سرنوشت را داخل گیومه بگذاریم. چون بی‌سرنوشت اند و نیستی محض اند. منطق زیست کابل این قشر جامعه را پس رانده است. سرمایه‌داری این‌ها را نمی‌خواهد. چون بی‌مصرف اند، به کار سرمایه‌داری نمی‌آیند و در دموکراسی «جمهوریت» جایی ندارند. چون اصلن جز «مردم» محسوب نمی‌شوند. به همین دلیل حتا به کار تظاهرات، راه‌اندازی اعتصاب و اعتراض و اشغال خیابان هم نمی‌آیند.

چند سال پیش در یک روز برفی، در نزدیکی پل داکتر مهدی، زاغی روی برف نشست. وقتی به زاغ نزدیک شدم، دیدم که معتادی از شدت سرما مرده و جنازه‌اش در برف دفن شده است. او رو به آسمان مرده بود و در صبح برفی، همه از کنارش بی‌خیال گذشته بودند. من در آن لحظه حقارت بشر را به چشم خویش دیدم. باری یکی از دوستان مسئول یک کمپ ترک اعتیاد در کابل گفت که برخی از معتادان در زمان درمان می‌گفتند، اگر در جهان دو خدا وجود داشته باشد، یکی‌اش مواد مخدر است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.