مقدمه
در این مقاله، ابتدا تعریفی از مفهوم تصور نزد اسپینوزا ارائه کردهایم. سپس با بحث پیرامون، فعالیت مدام نفس، وارد هستیشناسی پویای اسپینوزایی شدهایم. انواع شناخت را به بحث کشیدهایم تا در آخر نشان دهیم که چطور اسپینوزا تصور نادرست را فقدان شناخت میداند و همزمان بر وجود و اهمیت آن در نزد بشر تأکید میورزد. این مقاله با تمرکز بر بخش دوم کتاب اخلاق، «دربارهی طبیعت و منشاء نفس» نوشته شده است.
تصور مقوم نفس انسانی است
اسپینوزا در قضیهی ۳۲ بخش دوم اخلاق چنین حکم میکند: «تمام تصورات، تا آنجا که به خدا ارتباط دارند، درستند.» در اینجا به طور واضح مشخص است که رابطهیی میان تصور و جوهر برقرار است. جوهر در کانون هستیشناسی اسپینوزا قرار دارد؛ همچنان که تصور در کانون مبحث شناختشناسی فلسفهاش جای گرفته است. به همین دلیل، اسپینوزا پس از آنکه بخش نخست را با بحث از خدا به پایان میرساند، در بخش دوم، بحث را با موضوع نفس ادامه میدهد.
تصور حالتی از فکر است. فکر خود صفتی از صفات نامتناهی خداست. در میان صفات خدا ما تنها دو صفت فکر و بعد را میشناسیم. حالات یا به صورت مستقیم با صفات در پیوندند یا به صورت غیرمستقیم. مثلن حالت عقل برای صفت فکر و حالت حرکت برای صفت بعد مستقیم اند. به همین ترتیب، تصور برای صفت فکر و اشیای جزئی برای صفت بعد غیرمستقیم اند. مستقیم یعنی برای شناسایی آنها نیازمند چیز دیگری نیستیم، اما غیرمستقیم به این معناست که شناخت این حالات مسبوق به شناسایی حالات دیگر ـ البته در راستای صفت خودشان ـ است.
در قضیهی ۱۱ بخش دوم آمده است که «نخستین شیئی که مقوم وجود بالفعل نفس انسانی است همان تصور شی جزئی است که بالفعل موجود است.» در اینجا به این مسئله نمیپردازیم که هر تصوری ابتدائن تصوری از بدن است، تنها کافیست از این قضیه دریابیم که «تصور مقوم نفس انسانی است». اما در این حکم باید محتاطانه عمل کرد. به این معنا که نباید نفس اسپینوزایی را با نفس دکارتی یکی انگاشت. در هر دو فلسفه، نفس سازندهی تصورات است؛ با این تفاوت که در اسپینوزا، نفس خود از تصوراتی تشکیل شده که مقوم آن هستند. قضیهی ۱۵ بخش دوم: «تصوری که مقوم وجود بالفعل نفس انسان است بسیط نیست، بلکه مرکب از تصورات متعدد است.» پس نفس خاستگاهی بسیط و مستقل از تصورات نیست، بلکه خود متشکل از تصورات گوناگون و متعدد است.
تصور فعال است
اسپینوزا برای اثبات اینکه ذهن در برابر چیزهای بیرونی منفعل نیست، از فیزیک نیوتنی کمک میگیرد. «اثری که اجسام برهم میگذارند، دوجانبه است. هم از طبیعت جسم مؤثر ناشی میشود و هم از طبیعت جسم متأثر: حالت الف بعد از برخورد با ب، تأثر الف را با خود دارد و ب بعد از برخورد با الف، تأثر ب را با خود دارد. یعنی هر کدام نظر به مزاج خودشان متأثر میشوند. و یعنی، با اینکه الف با ب برخورد میکند، اما بعد از برخورد، باز هم تصورش از ب تصوریست که خود الف دارد.»[۱] و اگر این احکام را در قضایای اسپینوزا ردیابی کنیم، در قضیهی ۱۶ بخش دوم با چنین حکمی مواجه خواهیم شد: «تصور هر حالتی که بدن انسان در آن حالت به وسیلهی اجسام خارجی متأثر شده است، باید مستلزم طبیعت بدن انسان و همزمان مستلزم طبیعت آن جسم خارجی باشد.» و برای پیوندزدن این تأثر بدنی به ذهن، قضیهی ۱۷ بخش دوم: «اگر بدن انسان به نحوی متأثر شود که مستلزم وجود طبیعت جسمی خارجی باشد، نفس انسان آن جسم خارجی را به صورت «موجودی بالفعل» و یا «موجودی حاضر»، به نظر میآورد، مگر تأثر بدن انسان به گونهیی باشد که وجود یا حضور آن جسم خارجی را نفی کند.»
بنابراین به دو دلیل مشخص میشود که نفس انسان فعال است و نه منفعل صرف:
ابتدا اینکه نفس هر تأثر خارجی را از طریق بدن و به مثابه اثری در خویشتن میفهمد. نفس ـ که در اینجا بهتر است آن را به ذهن برگردانیم ـ همهی تأثرات را «از آن خویش» میسازد. اثر را «اثری بر خود»، «اثر خود» میشناسد. پس لزومن در فرایند اثرپذیری، باید نفس را فعال در نظر گرفت. نفس فعالانه تأثرات را از آن خود میسازد و اگر آن را منفعل در نظر گیریم، دیگر نمیتوانیم قضیهی ۱۶ و ۱۷ را توجیه کنیم.
بر مبنای تصور فعال، هر بار میتوان به چیزها رجوع کرد و آنها را به شیوهی تازهیی نگریست. این هستیشناسی هیچ پایانی ندارد. همواره رونده است. این هستیشناسی فراسوی شناختشناسی دوگانهانگار سوژه ـ ابژه است. چرا که هر بار با نظاره بر جهان و طبیعت، نهتنها سوژه تغییر میکند که حتا ابژه نیز تغییر میکند. به همین دلیل، تصور فعال اسپینوزایی، بازگشت به همان حکم هراکلیتوسیست: «ما تنها یک بار پایمان را در رود میگذاریم.» نه صرفن به این دلیل که آب روان است و هرگز باز نمیگردد، بلکه به این دلیل که در هر بار غوطهورکردن پا در آب، دریافت، تصور و شناخت تازهیی از تأثیرات آب بر بدن و ذهن خود اخذ میکنیم و جور دیگر میشناسیم. همین تأثیر در آب روان هم هست. این تأثیر همواره دوجانبه است.
نکتهی دیگر این است که همانطور که اسپینوزا اشاره کرده، تصور با صورت خیالی ادراک حسی فرق دارد. در تعریف ۳ بخش دوم چنین میخوانیم: «مقصود من از تصور (idea)، صورت ذهنی (conception) است، که ذهن از آنجا که یک شی متفکر است، مصوِر آن است.» و اگر شرح این تعریف را پی بگیریم به تفکیک میان صورت ذهنی یا تصور با صورت خیالی دست خواهیم یافت: «من استعمال «صورت را» به «ادراک» ترجیح میدهم، زیرا به نظر میرسد که واژهی ادراک به انفعال نفس، از مدرَک دلالت میکند، در صورتی که کلمهی صورت از فعالیت آن حکایت میکند.» بنابراین مشخص است که اسپینوزا برای اینکه نشان دهد که نفس کارکردی انفعالی ندارد، از صورت ذهنی در عوض ادراک حسی استفاده میکند.
به این فعالیت تصور، میتوان نام هستیشناسی پویا را نهاد. چرا که بر مبنای تصور فعال، هر بار میتوان به چیزها رجوع کرد و آنها را به شیوهی تازهیی نگریست. این هستیشناسی هیچ پایانی ندارد. همواره رونده است. این هستیشناسی فراسوی شناختشناسی دوگانهانگار سوژه ـ ابژه است. چرا که هر بار با نظاره بر جهان و طبیعت، نهتنها سوژه تغییر میکند که حتا ابژه نیز تغییر میکند. به همین دلیل، تصور فعال اسپینوزایی، بازگشت به همان حکم هراکلیتوسیست: «ما تنها یک بار پایمان را در رود میگذاریم.» نه صرفن به این دلیل که آب روان است و هرگز باز نمیگردد، بلکه به این دلیل که در هر بار غوطهورکردن پا در آب، دریافت، تصور و شناخت تازهیی از تأثیرات آب بر بدن و ذهن خود اخذ میکنیم و جور دیگر میشناسیم. همین تأثیر در آب روان هم هست. این تأثیر همواره دوجانبه است.
تخیل، تعقل و شهود
اسپینوزا تصور را معادل شناخت میگیرد و آن را به سه نوع تخیل، تعقل و شهود تقسیم میکند. همانطور که در ادامه خواهیم دید، این سه نوع شناخت، ذیمراتباند. شناخت نوع اول، یعنی تخیل، در قضیهی ۱۷ فصل دوم تصریح شده و در «نتیجه»ی قضیه میخوانیم که: «نفس میتواند آن اشیای خارجی را که بدن انسان زمانی به وسیلهی آنها متأثر شده است، همچون اشیای حاضر به نظر آورد، هرچند آنها نه حاضر باشند و نه موجود.» برای چیزهایی که هماکنون حاضر نیستند، اما در مخیله به تصور درمیآیند و ما میتوانیم از آنها شناختی کسب کنیم، میتوان نهنگ را مثال زد که بر قوای دیداری ما تأثیر گذاشته است و برای چیزهایی که موجود نیستند میتوان اسب بالدار را مثال زد. با اینکه اسب بالدار وجود خارجی ندارد، اما هرگاه به آن میاندیشیم، میتوانیم آن را به تصور کشیم؛ چرا که شناخت یا تصوری از اسب و بال در ذهن داریم. با شناخت نوع اول، درکی از اشیای پیرامونمان به دست میآوریم، بسیاری از چیزها را تصور میکنیم و با کمک تخیل داستان و فیلم میسازیم و نقاشی میکشیم و جاهای نرفته را در ذهن خویش میبینیم، واکنشها و رویهها را پیشبینی میکنیم و گذشته را در ذهن خود به تصویر میکشیم.
شناخت نوع دوم یا شناخت عقلی، از مفاهیم مشترک و تصورات تام یا استنتاجی از چیزها به دست میآید. این از قضیهی ۳۹ بخش دوم مشخص میشود: «اگر بدن انسان و بعضی از اجسام خارجی، که بدن انسان عمدتن به وسیلهی آنها متأثر میشود، خصوصیت مشترکی داشته باشند که به طور مساوی در جزء و کل آنها موجود باشد، از آن خصوصیت در نفس انسان تصوری تام موجود خواهد بود.» به این ترتیب به واسطهی تأثر بدن از چیزهایی که در وجوهی با یکدیگر مشترکاند، تصوری تام از آنها در نفس ایجاد میشود و عقل میتواند دربارهی آنها حکم کند. گزارههای ریاضی و هندسی و معادلات فیزیکی از این دست از شناخت محسوب میشوند.
در باب شناخت نوع سوم، یعنی شناخت شهودی، اسپینوزا زیاد توضیح نمیدهد. با این حال تفاوتی که شناخت تعقلی با شناخت شهودی دارد، در اینجاست که شناخت تعقلی متکی بر یک قاعده و اصل است اما شناخت شهودی بدون درنظرداشت قواعد حاصل میشود. هر دو شناخت کلی و تام و درست اند. برای شناخت نوع سوم میتوان سرمدیت جهان، مطلق بودن و نامتناهی بودن طبیعت و متناهی بودن حالات را مثال زد.
به باور من، در مرتبهی شناخت نوع سوم است که هستیشناسی اسپینوزا با شناختشناسیاش پیوند میخورد. این پیوند شباهتهای فراوانی با بحث کانت از شی فی نفسه دارد. بهویژه آنگاه که کانت به این نتیجه میرسد که از این مرحله به بعد، دیگر نمیتوان بر پایهی شناختشناسی و سنت تأمل بر پدیدارها، وارد ساحت نومن شد. به همین دلیل، در کانت نیز این نقطهی عطف و چرخش از مدار شناختشناسی به هستیشناسی وجود دارد. اما در اسپینوزا این نقطه، به واقع نقطه نیست یک سیر است. اسپینوزا هر بار با دیدن از منظر کلی به جزئی و از منظر جزئی به کلی، در حال سیر از هستیشناسی به شناختشناسی و از شناختشناسی به هستیشناسی است.
تصور نادرست و تصور درست
اسپینوزا تصور نوع اول را تصور نادرست و تصور نوع دوم و سوم را تصور درست مینامد. در قضیهی ۳۳ فصل دوم، چنین آورده است: «در تصورات چیز مثبتی که به موجب آن بتوان گفت که آنها نادرستند موجود نیست.» در قضیهی ۳۴ نیز چنین حکم میکند: «هر تصوری در ما، که مطلق یعنی تام و کامل است، درست است.» و اما در قضیهی ۳۵ مینویسد که: «نادرستی عبارت است از فقدان شناخت که لازمهی تصورات ناتمام، ناقص و مبهم است.» منظور اسپینوزا از «فقدان شناخت»، عبارت است از خطا. اسپینوزا در این مورد، تصوری که یک فرد عادی از فاصلهی زمین با خورشید دارد را مثال زده و نشان داده که چگونه این فرد تصور میکند که فاصلهی زمین یا خودش از خورشید، چندان هم زیاد نیست و در این مورد به خطا میرود. بنابراین نادرستی به معنای تخیل یا تصور چیزی محیرالعقول و یا عدم مطابقت آنچه در ذهن است با متصور نیست؛ بلکه نادرستی از فقدان شناخت «دقیق» و یا به زبان دیگر از خطا بپا میخیزد.
تصور درست تصوریست که در آن به اتحاد عقل و عاقل و معقول دست مییابیم. درستی همان تمامیت و کمال است. منتها برای درستی میتوان اصل مطابقت را و برای تمامیت نیز بداهت، وضوح و تمایز را ملاک قرار داد. مطابقت در نظر اسپینوزا همان اتحاد عقل و عاقل و معقولیست که در کلام یهودی نیز برای شناسایی و سنجش چیزها به کار بسته میشد و از این لحاظ با اصل مطابقتی که در آرای دکارت و لایبنیتس ارائه شده به کلی متفاوت است. در باب وضوح و تمایز نیز، پیش از این، در مقالات قبلی به طور مفصل صحبت کردهایم.
نتیجه
به این ترتیب، مراتب شناخت در فلسفهی اسپینوزا به شناخت
خیالی، شناخت عقلی و شناخت شهودی تقسیم میشود. شناخت خیالی تصور نادرست و شناخت
عقلی و شهودی تصور درست نامیده میشوند. با این حال هر سه شناخت، ذیل شناخت بشری
قرار دارند و ما با تصور نادرست میتوانیم درکی از پیرامونمان داشته باشیم. منتها
با تصور درست است که میتوانیم این درک را افزایش داده، با اطلاعات و دادههای
علمی مطابقت دهیم و بدین وسیله موجبات نزدیکی فلسفه و علم را فراهم سازیم.
[۱] رک: درسگفتارهای دکتر محمدتقی طباطبایی با عنوان «فلسفهی اسپینوزا». ۱۳۹۹