روزمرگی و خشونت؛ چه باید کرد؟

چند روز پیش دانشگاه کابل شاهد یک رویداد تروریستی بود. در شب ۲۹ میزان ۹۹، نزدیک به ۷۰ سرباز در کمین طالبان در ولایت تخار کشته شدند و ۳ عقرب در حمله‌ی انتحاری بر دانشسرای کوثر دانش در دشت برچی کابل، ۲۴ دانش‌آموز کشته و ده‌ها نفر دیگر زخمی شدند.

کشته‌شدن این شمار از سربازان و دانش‌آموزان هیچ کنشی را در جامعه برنیانگیخت و صرفن همه سر در گریبان کردند. در آن صبح کشتار سربازان، غنی نامزدوزیرانش را برای کسب رأی به مجلس نمایندگان معرفی کرد و نمایندگان همه به شنیدن صحبت‌های غنی لم دادند و کسی از یخن غنی نگرفت که مسئول این همه کشت و کشتار کیست؟ در مسئله‌ی کشتار کورس کوثر دانش نیز تمام رویداد به صدور اعلامیه‌ها گذشت. این سه رویداد، هیچ آب سردی به صورت ما نزد. شاید پوست ضخیم ما دیگر به این چیزها واکنش نشان نمی‌دهد.

این وضعیت مرا به یاد جمله‌ی مشهور فریدریش نیچه می‌اندازد: «وقتی به نبرد هیولا می‌روید، سعی کنید در هنگام مبارزه به هیولا تبدیل نشوید.» کشتار روزمره، مرگ را به روزمرگی فروکاست داده است. جنگ پوسته‌ی «ترس از مرگ» را شکافته است و ما با مرگ برهنه مواجه‌ایم. ما در تلویزیون‌ها و خیابان‌ها مرگ را همه روز با چشم‌وسر می‌بینیم و این عریانی مرگ، ترس از مرگ را در ما متلاشی کرده است. اگر عمیق‌تر به مسئله‌ی مرگ نگاه کنیم، ما بیش از خود مرگ از ترس مرگ می‌هراسیم. چون همه منتظر مرگ خویشیم.

چرا به این‌جا رسیده‌ایم؟

چه شد که به محراق روزمرگی سقوط کردیم؟ در حالی که در چند سال پیش وضعیت چنین نبود و حداقل صدایی از جای و گلویی بلند می‌شد، چند نفری به خیابان می‌ریختند و کسی با بدن‌ برهنه و شعارآویزشده صدایش را در کوچه‌های کابل بلند می‌کرد. حالا چرا چنین نمی‌شود؟ آیا ما همه ترسیده‌ایم یا جان امروز نسبت به دیروز شیرین‌تر شده است؟

روزمرگی آخرین سلاح علیه انسان خشمگین است. انسان فاقد خشم تکه گوشت تکیده‌شده‌یی است که فقط نفس می‌کشد و هیچ گونه اراده‌یی ندارد. در این وضعیت، انسان از همه چیز بیزاری می‌جوید و به جنبش تن‌پروران می‌پیوندد و با اصطلاح «به مه چی» خودش را راحت می‌سازد. گرایش به سمت تن‌پروری روزبه‌روز بیشتر می‌شود. از سوی دیگر، گره اجتماعی از هم پاره می‌شود. ما تبدیل به انسان عبوسی می‌شویم که اگر کسی را در برابر دیدگان‌مان بکشند با خود می‌گوییم، «به مه چی» و از کنارش رد می‌شویم. روزمرگی انسان را از خودش بیگانه می‌سازد. ما درد را فقط عکس می‌گیریم و در پی کسب سرمایه‌ی نمادین هستیم و عملکردهای ما نیز بیشتر از آن که همدردی باشد، جنبه‌ی ریاکاری اجتماعی دارد.

نخست، چند سال پیش پول بود و دادخواهی در بدل پول صورت می‌گرفت و سفارتی یا نهادی پیسه می‌داد تا برای حق خود صدا بلند کنیم و دهان‌مان را به کرایه بدهیم. امروز اما چون پول نیست، سکوت می‌کنیم و می‌گذاریم که هیولای جنایت و کشتار هر روز دهانش گشاده‌تر و بلعنده‌تر شود و چون ما نیستیم بگذار دیگران کشته شوند، بی‌خانمان شوند، یتیم و بیوه شوند، چون آن‌ها دیگرانند. این گونه برخورد با وضعیت، حقارت محض و پوشالی‌بودن تمام شعارهای میان تهی چند سال پسین را نشان می‌دهد.

دوم، روزمرگی کشتار را به امری روزمره تقلیل داده است و دیگر برای ما زندگی مسئله نیست و بیش از مرگ، ترس ما از زندگی است. ما هنوز زندگی را فهم نکردیم و دلیل عدم فهم ما نیز از ناآگاهی ناشی می‌شود. در متن یک زندگی آگاهانه، دیگر زمامدار فاسد برنمی‌گزیدیم و فرزندان ما یک‌شبه از دم تیغ طالب «برادر» نمی‌گذشتند و هفتاد زندگی به خاک نمی‌افتاد. در روزمرگی دیگر وحشت مرگ ما را فرا نخواهد گرفت. چون ما در کشته‌شدن زاده می‌شویم و در کشته‌شدن زنده‌ایم. روزی نبوده که در افغانستان کسی کشته نشود، با این حال قاتلان مردم نورچشمان دیگرانند.

چه باید کرد؟

روزمرگی آخرین سلاح علیه انسان خشمگین است. انسان فاقد خشم تکه گوشت تکیده‌شده‌یی است که فقط نفس می‌کشد و هیچ گونه اراده‌یی ندارد. در این وضعیت، انسان از همه چیز بیزاری می‌جوید و به جنبش تن‌پروران می‌پیوندد و با اصطلاح «به مه چی» خودش را راحت می‌سازد. گرایش به سمت تن‌پروری روزبه‌روز بیشتر می‌شود. از سوی دیگر، گره اجتماعی از هم پاره می‌شود. ما تبدیل به انسان عبوسی می‌شویم که اگر کسی را در برابر دیدگان‌مان بکشند با خود می‌گوییم، «به مه چی» و از کنارش رد می‌شویم. روزمرگی انسان را از خودش بیگانه می‌سازد. ما درد را فقط عکس می‌گیریم و در پی کسب سرمایه‌ی نمادین هستیم و عملکردهای ما نیز بیشتر از آن که همدردی باشد، جنبه‌ی ریاکاری اجتماعی دارد.

در گام نخست، باید از چنین وضعی بیرون شویم. باید علیه روزمرگی بیایستیم. هر کدام ما بدل به یک سوژه‌ی سیاسی شویم. نابرابری را ببینیم و مدام از آن حرف بزنیم. به خاستگاه‌های ترور و تروریسم بیاندیشیم. در هر جا که توان‌مان می‌رسد، علیه جنگ و خونریزی سخن بزنیم. و در آخر، دوباره خیابان‌ها را اشغال کنیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.